دانلود رمان آبی به رنگ احساس من (جلد دوم) از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده ناگهان برق ها قطع میشه. رعد برق شدیدی می زنه. شدت باران زیاد بوده. بهار می ترسه. برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه… میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره.. از صدای رعد وبرق وحشت داشته… ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته… ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و.. بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه . قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه…
خلاصه رمان آبی به رنگ احساس من
وقتی چشمامو باز کردم… همه چیز برام گنگ بود… چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم… همه چیز رو به یاد اوردم… با ترس دور و برمو نگاه کردم… اتاق خالیه خالی بود… یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون… دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود… محکم بسته بودنش به ستون… خداروشکر دهانمو نبسته بودن… بلند جیغ کشیدم و داد زدم:کی منو اورده اینجا؟… چرا دستامو بستین؟… کسی صدامو می شنوه؟… انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود..
صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد… در اتاق باز شد… نور داخل کم بود… فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد… صدای کفشش توی اتاق پیچید… یه مرد بود… قد بلند و چهارشونه… چقدر اشناست… سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه.. –سلام خانم کوچولو… با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید…تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!..
جلوتر اومد… حالا صورتش رو می دیدم… خودش بود… نامرد عوضی... رو به روم وایساده بود و با لبخند مسخره ای نگاهم می کرد… داد زدم: برای چی منو اوردی اینجا؟… چی از جونم می خوای لعنتی؟… به طرفم اومد… رفت پشتم… نفس تو سینه م حبس شد… زیر گوشم گفت: جوش نزن خانمی… دلیلش رو بهت میگم… اروم باش عزیزم.. -من عزیزم تو نیستم… نامرد… تو یه اشغالی… اومد جلوم ایستاد… دیگه لبخند رو لباش نبود… حالم ازش بهم می خورد… -خودت رو خسته نکن…