دانلود رمان صحرای ویرانگر از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمانی که پلیس موفق نمی شود پرونده قتل پدر صحرا را به سرانجام برساند،اشخاصی مجهول با مزاحمت های تلفنی و پیامک های مشکوک،باعث آزار و اذیت این دختر می شود…و درست زمانی که صحرا حس میکند به بن بست رسیده است و برای نجات جان خانواده اش هسچ چاره ای جز تسلیم شدن ندارد،پای مرد مرموزی به نام امیرسام پناهی هم با یک راز بزرگ به زندگی اش باز می شود.امیرسام با شخصیت مبهم و شغل ابهام آمیزی که دارد،سعی می کند اعتماد صحرا را به دست آورد…
خلاصه رمان صحرای ویرانگر
نگاهش را از پژوی نقره ای گرفت و با لبخند به جلوی پایش خیره شد. شلوارش را از سر زانو کمی بالا کشید و روی یک پا نشست. آقا سید صدایش زد و امیرسام بی توجه دستش را سمت یکی از انارها برد. سالم تر از بقیه به نظر می رسید. با به یاد آوردن چشمان زیتونی و بیش از حد گستاخ آن دختر، انار سرخ و رسیده را مقابل صورتش گرفت و آهسته کف دستش غلتاند. – زیور خانم زنگ زدن آقا عجله کنید. خانم نگرانن. ایستاد و نگاهش را بار دیگر به خیابان انداخت. به و آسفالتی که دیگر رد آن ماشین… شمشادها پوفی کشید و سرش را با پاس تکان داد. لبخند گرمی کنج لبش جای گرفت.
از میان ترک درشت انار، دانه ای گرفت و توی دهانش گذاشت.فکر می کرد ترش باشد اما… شیرین بود. خوشش آمد و دانه ی دوم را حینی که سمت ماشین می رفت میان لب هایش گرفت.روی صندلی عقب نشست و راننده با عجله در را بست.صندلی عقب نشست و راننده با عجله در را بست . شیشه ی پنجره را تا انتها پایین کشید و انار را کف دستش نگه داشت.نقش آن چشم ها هنوز هم جلوی نظرش بود و… به واسطه ی همان، بی اختیار لبخند می زد. خیره به پیاده رو و شمشادها همانطور که دانه ی سوم را توی دهانش می گذاشت زمزمه کرد: لعنتی بهش میاد… راننده فوری از آینه نگاهش کرد:
جانم آقا؟ با من بودین؟… لبخندش را فرو خورد و دانه ی انار را جویده و نجویده بلعید. تک سرفه ای کرد و سر بالا انداخت: نه حواست به جلو باشه. عادت بدی پیدا کردی سید. مگه نگفتم پشت فرمون جواب هیچ تلفنی رو نده؟ با شرمندگی نگاهش را از او دزدید. شق و رق و دستپاچه فرمان را نگه داشت: آقا دست خودم نیست . مامورم و معذور. خانم بزرگ که زنگ بزنه اگه جواب ندم واویلاست. پام برسه خونه و چشمش بهم بیافته حسابم با کرام الکاتبینه. شما که زیور خانومو … سکوت کرد و امیرسام نگاهش را با لبخند سمت پنجره کشاند: پس مادرم در نبود من حسابی از اهل خونه زهر چشم گرفته…