خلاصه کتاب:
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده ناگهان برق ها قطع میشه. رعد برق شدیدی می زنه. شدت باران زیاد بوده. بهار می ترسه. برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه… میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره.. از صدای رعد وبرق وحشت داشته… ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته… ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و.. بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه . قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کاتیابوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.