دانلود رمان نفسی دیگر از اکرم افخمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم بیتا هستش که طی یه اتفاقاتی تو یه مهمونی با پسری آشنا میشه،که این دو تا طی یه اتفاقات خاصی عاشق همدیگه میشن و پسر عموی بیتا که از این اتفاق با خبر میشه ،بلا های زیاد و مختلفی سر بیتا میاره تا این دو تا به هم نرسن.اما اونا حاظر میشن از تمام موانعی که زندگی سر راهشون قرار میده عبور کنن اما نمیدونن که سرنوشت که آینده سخت و مبهمی براشون در نظر گرفته.
خلاصه رمان نفسی دیگر
بعدش هم رفتم تو اتاقم پالتو و گردنبند رو از وسط اتاق برداشتم و پالتو رو توی کمد گذاشتم و گردنبند رو بستم به گردنم. اینم یه یادگاری باشه از داداش کاوه ام. کاوه اگه بفهمه مثل داداشم دوسش دارم اعصابش خورد میشه. رفتم زیر پتو و گرفتم خوابیدم صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و رفتم حموم بعد هم موهامو بستم و یه ساپورت سیاه پوشیدم با پالتویی که کاوه برام خریده بود رو برداشتم و تنم کردم یه آرایش خوشگل هم کردم و رفتم پایین مامان یه کیف بهم داد و گفت که یکمی خوراکی راه برات گزاشتم ازش تشکر کردم و با همه خداحافظی کردمو رفتم بیرون یه تاکسی گرفتم و رفتم شرکت بعد هم سوار ماشین مرتضی شدیم و راه افتادیم کنارش بودن بهم آرامش میداد گوشیمو در آوردم و به کاوه اس دادم.
– سلام دارم میرم شیراز دعا کن سالم برگردم جواب داد – سلام برای چی میری شیراز؟ جواب دادم – یه پروژه کاریه باید طراحیش کنم کاوه – تنها رفتی؟ – نه بابا با ریئیس شرکت اینجوری گفتم که حداقل بازم قاطی نکنه گفت – کی برمیگردی؟ ای بابا اینم نکیر و منکر میپرسه ها. – دو روز دیگه کاوه – سعی کن زود بیای دلم برات زود زود تنگ میشه اینو که گفت انگار رو دلم یه تیغ کشیدن گفتم – چشم تو هم مواظب خودت باش بعد هم گوشی رو گذاشتم تو کیفم مرتضی گفت – اونجا چایی هست دوست داشتی بخور. از صندلی عقب فلاکس رو برداشتم و یه لیوان چایی ریختم و منتظر شدم سرد بشه کمی که خنک شد رو به مرتضی گفتم. – بیا تو بخور مرتضی – از جونت سیر شدی من که دارم رانن… نزاشتم حرفش تموم بشه و قند رو گذاشتم تو دهنش متعجب نگام کرد یه لبخند ناز بهش هدیه کردم.
تو چشماش برق شادی رو میشد دید چایی رو گرفتم جلوش و جرئه جرئه به خوردش دادم خخخ بعد هم یه لیوان برای خودم ریختم و خوردم بعد به شیراز رسیدیم و مرتضی جلوی یه هتل نگه داشت و گفت – من اینجا آشنا دارم بهتره همینجا باشیم با سر تایید کردم و پیاده شدیم رفتیم داخل پسره با دیدن مرتضی جلو اومد و با مرتضی دست داد و به من سلام داد و مرتضی رو به پسره گفت – اینم بیتا خانوم گل ما پسره به من لبخند زد و گفت – سلام من محمدم دوست صمیمی مرتضی – خوشبختم مرتضی – خب محمد دو تا اتاق بهمون بده که حسابی خسته ایم محمد – شرمنده داداش اتاق خالی یه نفره نداریم با تعجب گفتم – یعنی هتل به این بزرگی اتاق خالی یه نفره نداره؟ محمد – اخه اینجا یکی از مجلل ترین هتل های شیرازه طبیعیه شلوغ باشه. با حرفش موافق نشدم که مرتضی گفت حالا ما چیکار کنیم به امید تو بیتا رو آوردم.