دانلود رمان ابرها نگاه می کنند از مهسا زهیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرسده در کودکی پدرش رو از دست داده،زیادی سر به هواست،دانشگاهش رو به سختی تموم کرده و به نظر دیگران استعدادی به جز خوشگلی نداره اما از اینکه زندگیش به بطالت می گذره و کسی قبولش نداره، ناراضیه. در تلاش برای تغییر دادن خودش و زندگیش، پاش به شهر کوچیکی باز میشه که نه تا به حال دیده و نه هیچ کدوم از آدم هاش رو می شناسه. با مردم این شهر هم تضاد فرهنگی بالایی داره. در چنین شرایطی، کم کم پرده از رازهای خانوادگی برداشته میشه ومرسده عشق تصادفیش رو پیدا میکنه.
خلاصه رمان ابرها نگاه می کنند
از کوچه ها و فرعی ها عبور کردیم. خونه باغ ها هم تموم شدند و جای خودشون رو به مزرعه ها و باغ ها و زمین های بایر دادند. توی جاده پیش رفتیم. تا چشم کار می کرد علف و درخت و کوه و دشت دیده می شد. پسره فقط موقع آدرس دادن سکوتش رو می شکست. برای من هم اهمیتی نداشت. فقط می خواستم این ماجرا زودتر تموم بشه. بالاخره جاده ی خاکی صعودی تموم شد و به کوه پایه رسیدیم. پسر به چند تا درخت وحشی اشاره کرد و گفت: زیر اون ها پارک کن. – ماشین رو همین جا ول کنم؟ دزدی، چیزی…
– اینجا دزد کجا بود؟ همه فک و فامیلند. پیاده شد و من پارک کردم. کیف دوشی و کیف دوربین رو برداشتم و ماشین رو قفل زدم. بند بلند هر دو کیف رو دور گردنم انداختم و پسره کیفش رو کول کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: فعلا شیب ملایمه. خسته نمی کنه . دنبال من بیای، مشکلی پیش نمی آد. سر تکون دادم. روی سر و وضعم چشم چرخوند و نگاهش به کفش هام خیره موند. دستش از روی بند کوله افتاد و با لب های باز مونده، به صورتم نگاه کرد. گفتم: چیه؟ – با این ها؟ – … – با این ها می خوای بیای؟
با پاشنه ضربه ای به زمین زدم و گفتم: من با این ها راحتم. سفر قندهار که نیست. -داریم می ر یم کوه… پیاده روی نیستا! – مشکلی نیست. بفرمایید. – نمی تونی. – می تونم. نفسش رو با حرص بیرون داد و لحظه ای پلک بست. تکرار کردم: راحتم. بریم. چند بار سر تکون داد و بدون حرف دیگه ای، توی مسیر جلو افتاد. دنبالش حرکت کردم. مسیر مشخص و هموار بود و طرف داشت زیادی گنده ش می کرد. نفسی توی هوای پاک و خنک کشیدم. همه جای تپه ها و اطرا ف همین مسیر زیگ زاگی که روی تپه کشیده بودند…