دانلود رمان ترمه و گلاب از مهشید تهرانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری خوشگذرون بی خیال از دنیا حتی اطرافیان خود… تنها برای خروج از ایران درس می خواند، پدرش قول داده اگر مدرکش را بگیرد او را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستد اما خودش می داند که به هر دلیلی غیر از ادامه تحصیل می خواهد از ایران خارج شود. او فارغ از دنیا همراه با پسری عیاش که دل در گروش دارد مشغول صحبت است که ناگهان….
خلاصه رمان ترمه و گلاب
خانواده ای که پدر از دست می دهد، مادر سنگ صبور و تسلای دل فرزندان می شود. حضورش احساس بی تکیه گاه ماندن را از بین می برد. انکار سهم سنگین تر اندوه از آن او می شود تا غم، سبک تر بر شانه های نسل بعد بنشیند. در خانه ما اما، مادرم خود دردی بود اضافه شده بر درد فقدان پدر. انگار بیماری اش یک شبه به اندازه چند سال شدیدتر شد. گاه تمام روز ساکت می ماند و گاه بی وقفه و بدون نفس تازه کردن، حرف بعضی اوقات بیرون می آمد، انگار حـتى بـا لباس رنگی از اتاقش دادن می خواست با نادیده گرفتن مصیبت، همه چیز را به حالت اول در بیاورد. در آن شلوغی و رفت و
آمدهای جمع سیاهپوش و عزادار به خانه مان، تکین که نـانا را داغدار و گریان، و مادرم و ترلان را بی توجه میدید، مدام پشت سر من راه می رفت و صورت کوچک و نگاه غمگین و هراسانش، اشک همه مهمانان را در می آورد. فکر می کردم در طول هفته های بیهوشی پدرم، خودم را برای هر اتفاق بدی آماده کرده ام، اما اینطور نبود. با رفتن او، احساس می کردم زمین زیر پایم لغزان شده است. هر لحظه منتظر بودم تعادلم را از دست بدهم و زمین بخورم. احساس می کردم از وزن بدنم به یکباره ده ها کیلو کم شده. هر آن می ترسیدم حتی وزش نسیمی هم مرا به هوا پرتاب کند. قفسه سینه ام خالی بود، سرم
خالی تر. مثل آدمک ها راه برگرفتم، پاسخ دادم می رفتم اما انگار همه به زبان دیگری صحبت می کردند و من هم به زبان دیگری جواب می دادم. حتماً همینطور بود. وگرنه که، مرا چه به انتخاب و سفارش حلوا و میکادو برای مراسم سوم پدرم؟ مرا چه به تشخیص تعداد مهمان های شام شب هفتم؟ مرا چه به دستور طرح سنگ مزار؟ من که در زندگی ام تنها دو سه بار در مراسم تشییع و تدفین و یادبود پدربزرگم به بهشت زهرا رفته بودم، حالا راه غسالخانه و قطعه، روز و آداب خرید تاج گل و شیشه های گلاب را یاد گرفته بودم. تا چهلم پدر، روزها به سرعت گذشت. انگار سوار گردونه ای بودیم که…