دانلود رمان دلبر برای رئیس مافیا از ک_هارت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماتئو من برای این کار وقت ندارم. افرادم یه جاسوس رو توی کارخونه کشتی سازی متروکه قدیمی دستگیر کردن و الان باید با اون مقابله کنم وگرنه خطر ازدست دادن این اتحاد رو دارم. معلوم شد جاسوس مرد نیست، زنه. زنی دوست داشتنی که ادعا میکنه فقط برای اکانت کتابخونه مجازیش عکس می گرفته. هر چی که هست به سختی میتونم حرفهاش رو باور کنم… دارلین فقط داشتم عکس میگرفتم! قسم میخورم که اصلا هیچ چیز دیگه ای درباره اون کشتیسازی رها شده وحشتناک نمیدونستم گنگسترهای تبهکاری منو ربودن و حتی اجازه نمیدن که قبل از کشیدن کیسه نایلونی روی سرم و هل دادن من توی ماشین، از خودم دفاع کنم.
خلاصه رمان دلبر برای رئیس مافیا
نمی دونم که اگه فریا منو برای ناهار بیرون نمی کشوند یا برای شب های سینما منو دعوت نمی کرد، جز خوندن کتاب، کار دیگه ای انجام می دادم. ولی مثل رفقای قدیمی جنگ، تجربه مشترک ما تو ی پرورشگاه و یتیم خونه، ما رو به خاطر زندگی به هم پیوند داده بود… بعضی وقتا حس می کردم که این شبیه یه منطقه جنگی بود، ولی من همیشه کتاب های خودم رو داشتم. وقتی نیاز به فرار داشتم، ساعت ها توی زندگی شخصیت ها و داستان های توی کتاب ها گم می شدم. اینطوری بود که بیشتر وقتها سرزنش می شدم که دائم سرم توی کتابه و در هر خونه ای که در اون زندگی می کردم سهم خودم رو
انجام نمی دادم. از اونجایی که زیاد جابجا می شدم، نتونستم کتاب های زیادی رو برای خودم نگه دارم. با این حال، یه کتاب وجود داره که من از هشت سالگی داشتم، «دیو و دلبر». من تونستم اون رو هزار بار بخونم و احتمالا قبلا خوندم. من هرگز از افسانه کلاسیک فرانسوی خسته نمیشم. بقیه کتاب هام از کتابخانه اومدن. پناهگاه من شدن. جایی که احساس می کردم امنه که در یه داستان ناپدید بشم و تنها زمانی ظاهر می شم که کاملا مجبور باشم. مطمئناً، دستیار کتابدار بودن هزینه ز یاد ی نداره، اما جایی نیست که ترجیح بدم وقتم رو اونجا صرف کنم. این یه زندگی پر زرق و برق نیست،
اما این زندگی مال منه. این زندگی پایدار و قابل پیش بینیه، هر دو چیزی که من توی زمان بزرگ شدنم به اندازه کافی از اونا سیر نشدم و بدست نیاوردم. مطمئناً، من گاهی اوقات حوصله ام سر میره و تنها میشم، حتی با دوست صمیمی و برونگرام، اما این چیزیه که با یه کتاب خوب برطرف میشه. فریا در حالی که وارد کافه میشیم و غرفه مورد علاقه خودمون رو پی دا می کنیم می پرسه : _هی؟ توی اون مغز بزرگ و زیبات چه خبره؟ _فقط به کتاب فکر می کنم. میدونی که، یه چیز معمولیه به اون لبخند می زنم.. اون با تردید بهم نگاه می کنه و میگه: _مممممممم ولی بعدش بهم چشمکی میزنه.