دانلود رمان دایاق از یامور_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با بوی دود سیگاری که تو بینیم میپیچه سرمو آروم میچرخونم و نگاهش میکنم…خبری از اون ارسلان همیشه منظم و شیک پوش نیست اون مردی که باحالی به هم ریخته و لباسای چروکی که تو تنشه و معلومه هر چی دم دستش بوده پوشیده و اومده هیچ شباهتی به دامادی که مامان بین فامیل و آشنا پزشو میداد نداره…چنگی بین موهای آشفته خرمایی رنگش میزنه سرشو بالا میگیره تا نگاهم کنه که باهم چشم تو چشم میشیم …
خلاصه رمان دایاق
پدرم؟ خشکم زده بود و با استرس نگاهش میکردم نمی دونستم از چی حرف میزنه. یک قدم عقب رفتم و پشت سرمو نگاه کردم… عباس آقا وقتی تاخیر مو دیده بود، تصمیم گرفته بود خودش بیاد دم در چون داشت به سمتمون میومد. گیج میزدم و اون مرده مشکوک و متعجب نگاهم میکرد….عباس آقا بله بفرمایید آقا؟ عقب تر رفتم و بدون هیچ حرفی ازشون دور شدم و سمت عمارت رفتم بین راه برای لحظه ای چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم داشت با عباس آقا حرف میزد.
که این بین نگاهش از روی شونه عباس آقا مثل به عقاب رو من نشست نگاه ازش گرفتم و بدو سمت عمارت رفتم…. وقتی قیافه خودمو تو آینه ای که به دیوار ورودی وصل شده بود دیدم آه از نهادم بلند شد. صورت گلی و ظاهر آشفته ام باعث تعجبش شده بود؟ تازه تازه داشت مغزم کار می افتاد بابا از عمد اونو فرستاده بود… اگه بفهمه بازم گند زدم چی؟ وارد اتاقم شده و درو بستم و بهش تکیه دادم قلبم داشت از جاش کنده میشد انگار…
چرا حس خوبی از اون مرد نمیگرفتم؟ چرا ازش خوشم نمی اومد؟ چرا ازش میترسیدم؟ خب.. خب معلومه چون بابا سعی داره کاری کنه تا اون با من ازدواج کنه… کاش بابا منصرف میشد این آخه چه زندگیه؟ زیر چشمی نگاهم به صورت عباس آقا افتاد که کمی سرخ شده بود… بی عقل بودم اگه متوجه حسی که بین اون و حوریه بود نشده بودم. اونا همدیگه رو دوست داشتن… بچه ای نداشتن یعنی حوریه خانم میگفت بچمون نشد…