دانلود رمان آیین دلبر از آ_پیراسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
و گناه ما این بود که عشق اولشان نبودیم… برای همین چشم هایمان به نظر زیبا نمی آمد و بدخلقی هایمان روی چشم های کسی جانداشت، برای بودن و ماندنمان زمین را به آسمان ندوختند و هیچ کاری برای ثابت کردن دوست داشتن هایشان انجام ندادند، تار موهایمان قافیه شعر و غزل نشد و صدایمان تسکینِ درد هایشان.. ما عشق اول نبودیم وگرنه… برای دیدنمان لحظه شماری میکردند و برای لمسِ آغوشمان پیش قدم میشدند، تنها نمیماندیم، یادِ یک نفر خودمان را از یادمان نمیبرد، بغض قورت نمیدادیم، اشک هایمان دیده میشد، دوستت دارم هایمان به گوششان میرسید و سهممان میشد خواسته شدن…
خلاصه رمان آیین دلبر
بی هدف توی خیابون داشتم راه می رفتم اصلا فکرشم نمی کردم یه همچین پیشنهادی ازش بشنوم. درمونده بودم پولش اینقدر زیاد بود که نتونستم همون اول با قاطعیت پیشنهادش رو رد کنم به غرورم برخورده بود. واقعا در مورد من چه فکری کرده بود؟! هفته ی پیش یه همچین روزی اصلا فکرشم نمی کردم به اینجا برسم قبول کردنم هزارتا دردسر داشت. با رد کردنم هم به پول زیاد رو از دست می دادم. اینقدر راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود. بالاخره تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی مهشید. حسابی خسته بودم و ذهنم درگیر بود ولی مطمئن بودم مهشید تا ته قضیه رو در نمی آورد دست از سرم برنمی داشت.
بی هیچ حرفی فقط سلام دادم و به اتاقم رفتم که مهشید هم پشت سرم اومد. بین چهار چوب در ایستاد و دست به سینه نگاهم کرد و گفت: خب خانم خانم ها تعریف کن ببینم چه خبره!؟ شیری یا روباه؟ حسابی بهت خوش گذشته که اینجوری شل و وا رفته برگشتی هان؟ یا پیشنهاد کاریت رو دوست نداشتی و کشتی هات غرق شده؟ مهشید پشت سر هم فقط سوال می پرسید و مهلت نمی داد که بهش جواب بدم آخرش عصبی شدم و گفتم: اوه چه خبرته یه ریز داری حرف میزنی؟! حداقل یه نفس بگیر تا منم تمرکز داشته باشم جوابت رو بدم. دستش رو تو هوا تکون داد و جلوتر اومد و گوشه ی
تخت نشست و گفت: خبه حالا مگه چی میخوای بگی که نیاز به تمرکز داری؟! مگه اتم میخوای بشکافی؟! نفسم رو بیرون دادم و کنارش نشستم و گفتم: همه چی خوب بود یعنی عالی بود من که تصورش رو نداشتم. جات خالی. _یعنی چی؟ همین؟ این همه ساعته رفتی فقط همین یه جمله؟ نمیخوای بگی نگو ولی دیگه منو خر فرض نکن. واقعا حوصله ی حرف زدن و بعد توضیح دادن و توضیح شنیدن رو نداشتم خودم رو روی تخت رها کردم و دراز کشیدم. به سمت مهشید چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم. _خب چی بگم عزیز من؟ الان واقعا خسته ام. یه استخری بود مثل بقیه استخرهایی که خودت میری…