دانلود رمان نت های چوبی از بیتا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریدخت افشار دختری جوان و تحصیل کرده که رابطه ای عاشقانه با پسر عمه اش عماد دارد مرد جوان که با جسارت و شجاعت دست به فعالیت های سیاسی زده و توانایی در نوشتن مقاله بسیار دارد در حول و ولای مراسم عروسی و درست چند روز مانده به آن اتفاقی برای عماد می افتد که پریچهر را بر سر دوراهی سختی قرار میدهد که از هر طرف به آن نگاه میکند درد و است و درد اما باید ….
خلاصه رمان نت های چوبی
از کنار پرده های حریر که کمی بوی خاک می دادند، نگاهم را در طول خیابان خلوت سردادم… به تک و توک رهگذرانی که رد می شدند و دو سه ماشینی که لخ لخ کنان، بوق بلندشان هرازگاهی سکوت خیابان را به هم می زد. کرکره مغازه ها پایین بود و طبق معمول تمام جمعه ها، تنها کفاشی معروف سرکیسیان و دو سه تا کافه ارمنی باز بودند. چه انتظاری داشتم برای یک بعدازظهر کسل زمستانی ؟! آن هم جمعه ! آن قدر روی نوک پا بلند شدم و سرکج کردم تا بالاخره توانستم هیکل خمیده و تکیده آقارحمان را ببینم که
تکیه زده بود به بنز سیاه بابا و داشت با لذت هرچه تمام تر سیگار اشنو می کشید. بابا قدغن کرده بود وقتی هر کدام از ما سوار ماشین بودیم، دود علف به خوردمان بدهد و حالا داشت از غیبت من بیشترین استفاده را می برد. ژورنال را از روی میز برداشتم و گفتم: موسیو من این دو تا رو با خودم میبرم. یه دو روز دستمون باشه بعد میدم پس بیارن براتون. موسیو با تأمل هیکل فربه اش را روی صندلی تکان داد و گفت: ببر دخترم! ببر اما زود پریدخت! این برای بار صدم!نذار واسه هفته آخر. منم اگه تو این مدت پارچه
اعلاء ابریشمی سفید شیری خورد به پستم، برات نگه می دارم. تو نمی خواد نگران پارچه باشی. پالتویم را از دست آنا گرفتم و رو به او که کیف به دست منتظرم بود لبخند زدم، هر چند با صدای گنگ هیاهوی چند نفرو فریادی که از دور خیابان را پر کرده بود، لبخند روی لب هایمان ماسید. ابتدا صداها مبهم بود . چیزی شبیه دعوایی خیابانی یا شاید دست به یقه شدن اراذل و اوباش که این روزها دیدنش خیلی جای تعجب نداشت اما بعد صداها آن قدری بلند شد که من و آنا را طرف پنجره کشاند و موسیو را از صندلی اش جدا کرد…