خلاصه کتاب:
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکارِ میانِ چند مرد هابیل وقابیل شدنِ برادر با برادر خون وخونریزیِ میان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش جزیره هایش زنان و زیبایی های دور و برش نمی یافت. او باید صاحب آن چشمانِ جادو کننده کهربایی رنگ را برای خودش می کرد باید. خدای آن فرشته اگر می خواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد باید آن دختر را به من ببخشد با من نجنگ دلبر جان… این بازی یک سر برد دارد ان هم منم نه تو… شک نکن…
خلاصه کتاب:
بلوط دختر شاد و مهربانیه که یه همزاد داره… همزاد بلوط گلاره برعکس بلوط دختر خوبی نیست… گلاره ۱ماه قبل از ازدواجش فرار میکنه و روهان نامزد گلاره اونو تا شیراز تعقیب میکنه اما در اونجا با بلوط برخورد میکنه و اونو…
خلاصه کتاب:
شیرین دختر زیبا و معصومیست که دل در گرو معشوقهی عمهاش دارد کیان سالاری مردی متعصب و جذاب که شیرین را عقد میکند تا انتقام نخواستن شهرزاد را بگیرد اما از عاشقانههای شیرین و قلب معصومش بیخبر است تا اینکه...
خلاصه کتاب:
قصه ای فوق عاشقانه، با یه راز بزرگ که کشفش طپش قلبها رو در پی داره... کژال دختری که تو گذشته دردهای زیادی کشیده، انقدر زیاد که تو قلب مهربونش تلنبار شده و نمیتونه آروم بگیره... اتابک مردی که از عشق به جنون کشیده شده و... و فرهانی که یه راز بزرگ تو سینه ش پنهونه و میخواد مرهم بشه به دردهای کژال... ولی... کاش کژال بجنگه، بتونه، بخواد که بشه اون چه که همه چی رو رنگ شادی میبخشه و...
خلاصه کتاب:
یلدا دخترى سرکش که با عمه اش زندگى می کند، طى حادثه اى باز داشت می شود و اتهام سنگینى در پرونده اش رقم می خورد. ناجى او به طور معجزه آسایى وارد زندگى اش می شود و پرده از وقایع اصلى گذشته این دختر برداشته می شود، معین نامدار! مردى از جنس خشم و تعصب، با روح و زندگى اش در مى آمیزد و روایتى نو رقم می خورد…
رمان این مرد امشب میمیرد
۲ ماه از جدایی ام با اشکان میگذشت، ندیده بودمش اما بی خبر نبودم با عشق جدیدش مدام در سفر و میهمانی ها جولان می داد، واقعا اصلا برایم مهم نبود حتی ذره ای از حس حسادتم را قلقلک نمی داد، چند روز به شروع امتحان ها باقی مانده بود و زندگی طبق روال همیشه می گذشت، آخر آن هفته تولد افی بود و آرمین برایش یک مهمانی ترتیب داده بود، با همه حقوق آن ماه برایش یک ساعت فیک توانستم بخرم با مقدار سهمم از ماهیانه حقوق پدرم که آن هم بعد کسر اجاره خانه و خرج خانه مقدار چشم
گیری نبود برای خودم ۱ تاپ و شلوار جین خریدم، بعد از دو ساعت درگیری با لوازم آرایش و موهایم بالاخره آماده شدم، آن شب با میلاد و دوست دخترش به مراسم رفتم در طول راه صنم دوست دختر میلاد مدام زیر گوشم وز وز کرد که برادر آرمین چندتا از همکلاسی های مایه دارش را به مراسم دعوت کرده است و
خلاصه کتاب:
در سیاهی مطلق غوطه ورم. منتظرم… یک انتظار سخت! شاید طلوع کند خورشید، بر این شهر… بر دل کبود آدم هایش… اما نه، خورشید رخت بربسته است. در این سیاهی مطلق، دیگر حیات نیست…
خلاصه کتاب:
داستان درباره ی دختری به اسم مینا هستش که جدیدا با پسری به اسم عادل از یک خانواده ی ثروتمندی آشنا شده، عادل قصد داره که با مینا ازدواج کنه ولی مینا عادل رو فقط واسه دوستی میخواد و قصد ازدواج با اونو نداره، تا اینکه مینا پسر عموی عادل رو میبینه و عاشق اون میشه اما…
خلاصه کتاب:
نفس با ظرافت داشتم روی طرحم کار میکردم یک هفته فرصت کامل کردنش رو داشتم، که یه دفعه با صدای دختر شاد و مو مشکی که وارد اتاق شد متعجب نگاهش کردیم! هلن که یکی از همکارای جوون بود با صمیمیت با دختره دست داد و روبوسی کرد! دختره به من که رسید دستش رو جلوم دراز کرد و گفت: -سلام، الیا مقاره هستم! پس خواهر آقای مقاره است دستش رو گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: -سلام، من هم نفس رادفر هستم.
خلاصه کتاب:
این کتاب عشق بین یک دختر ۲۱ ساله و یک پسر ۱۶ ساله را بیان میکند و یکی از آثار مشهور ادبی جهان است. در «نخستین عشق» چند دوست در یک شبنشینی تصمیم میگیرند که شرح اولین عشق خود را بگویند. بر عکس تصوری که میکنند هیچ کدام حرف خاصی در مورد این موضوع ندارند. در نهایت همه از ولادیمیر پترویچ که مردی چهل ساله با موهای رو به سفیدی است میخواهند که شرح اولین عشقش را بگوید…
رمان نخستین عشق
ن.ن چنین می گفت: _در آن زمان بیست و پنج ساله بودم،چنان که میبیند مدتها از آنروزها گذشته است. من تازه آزادی و استقلالی به دست آورده بودم که سفری به خارج کردم، ولی نه برای «اتمام پرورش خود»، چنانکه آن وقت ها می گفتند، بلکه فقط برای تماشای ملک خدا. جوانی بودم تندرست و دلخوش، پولم به ته نمی کشید، غم و غصه ای هنوز به سراغم نیامده بود.
بی اعتنا به همه چیز، هر چه می خواستم می کردم،
خلاصه کتاب:
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده ناگهان برق ها قطع میشه. رعد برق شدیدی می زنه. شدت باران زیاد بوده. بهار می ترسه. برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه… میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره.. از صدای رعد وبرق وحشت داشته… ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته… ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و.. بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه . قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کاتیابوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.