خلاصه کتاب:
نفس با ظرافت داشتم روی طرحم کار میکردم یک هفته فرصت کامل کردنش رو داشتم، که یه دفعه با صدای دختر شاد و مو مشکی که وارد اتاق شد متعجب نگاهش کردیم! هلن که یکی از همکارای جوون بود با صمیمیت با دختره دست داد و روبوسی کرد! دختره به من که رسید دستش رو جلوم دراز کرد و گفت: -سلام، الیا مقاره هستم! پس خواهر آقای مقاره است دستش رو گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: -سلام، من هم نفس رادفر هستم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " کاتیابوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.