دانلود رمان بازنده ها نمیخندند از اکرم حسین زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای دوبارهی آیفون که بلند میشود، ناچار مانتویم را تن میکشم و عجولانه روسریام را هم بدون نگاه کردن به آینه میبندم. با همان حس و حال مزخرفی که از روز پیش در وجودم، نمیدانم چرا! دارم عرض کوتاه حیاط را رد میکنم. نفس پری میکشم، هنوز در را درست و حسابی باز نکرده چشمانم جمع میشود، بوی معطر گلهای مریم در مشامم پر میشود. نگاهم فرصت بالا رفتن پیدا نمیکند…
خلاصه رمان بازنده ها نمیخندند
-نه! و دوباره سرم را گرم رنده کردن سیب زمینی کردم و به خود یادآور شدم که باید بلافاصله بروم سراغ پیاز! صدای قدمهایش تا پشت سرم قابل شنیدن بود، دلم کشیدن پوفی خواست ولی سعی کردم آن را همان میان راه محبوس کنم. ایستادنش پشت سرم هیچ حس بد یا پر استرسی برایم نداشت، هرگز هم نداشته! تا کنار گوشم خم شد و من پخش شدن گرم نفسش را در این هوای سرد خوب حس کردم: -میشه یه کم سرت رو بلند کنی؟ همان پوفی که به زور نگه داشته شده بود، محکم بیرون پرید:
– امید محض رضای خدا تمومش کن، تو گفتی منم جوابت رو دادم دیگه! لحنش رنگی از عصبانیت و کلافگی را با هم گرفت: – چراش رو کن. بیتوجه به کثیفی دستانم دستی به پیشانیام کشیدم: – گیری دادیا، این پیشنهاد دو جواب داره یا بله یا نه که منم جوابت رو واضح دادم و هر قدر هم اصرار کنی منتهی میشه به یه تعداد جوابای من درآوردی که نه خوشاینده توئه نه من… و نگاهم به دستهای گیر کرده به کمرش نشست، با وجود بغضی که میان گلویم جا خوش کرده بود خندیدم: – اوه اوه طرح جنگ زدی!
نفس او هم انگار به اجبار بیرون پرید و دست از کمر گرفت: -نه که خیلی هم ازم حساب میبری، آره طرح جنگ زدن هم داره… سلوا؟؟ قشنگ صدا میکند نامرد! اینقدر که گوشهی دلم یک جوری شود و قلبم برای خودش لوس شود ولی میدانم این صدا کردن قرار نیست به جاهای خوبی ختم شود! باز پشت کردم و به رنده دستی بانمکم پناه بردم. خودم سعی کردم حالت سوالی لحنش را رفع و رجوع کنم: نچ نمیشه، داره برف میباره هوا هم تاریک شده تازه برای یه نفر غذا پختم! و نگاهم تا حیاط کشیده شد و ….