دانلود رمان اوتاکو از پردیس نیککام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آهوا دختر جوانی است که با عنوان لیدر یک تیم برای بازی همیشه حاضر است. اعضای بینام و نشان تیم همراه او ناخواسته گرفتار مشکلات یکدیگر میشوند. تضاد ادیان آنها برای جامعه اگر چه ناخوشایند است و برخورد های اشتباهی در پیش دارد. اما همه آنها زیر سایه هویت های دیگری زندگی میکنند و نیمه واقعی خود را از مردم پنهان میکنند. با جبر یک تصادف بر حسب اتفاق آروکو مرد جوانی است که حکم بازی را تغییر داده و ناخواسته مسیر زندگی گروه اوتاکو عوض میشود اما این همهی داستان نیست….
خلاصه رمان اوتاکو
یک روز که دیگر خوشید طلوع نکند همه خواهیم مرد از سرما در نهایت تندیسی از بی لیاقتی از بشر به جا میماند. چرا که قدر عشق را ندانستیم و راهمان خاموش شد تا ابد… کلاهک بیرنگ را روی سرم تنظیم کردم. لبه هایش را روی خط رویش موهایم مرتب کردم و کلاه گیس مشکی رنگم را از روی مانکن کنارم برداشتم و روی سرم گذاشتم. کچلی مصنوعی ام از بین رفت و کلاه گیس مدل مصری با رنگ براق مشکی و لخت شلاقی از این رو به آن رویم کرد. به چشم هایم که زیر خروار ها آرایش مشکی شب دلربا تر از هر زمان دیگری دیده میشد لبخند کجی زدم و از آینه فاصله گرفتم.
لب های کالباسی رنگم را بهم مالیدم. همه چیز تکمیل بود. با نگاهی به ساعت یقه ی بافت یقه اسکی نقرهای رنگم را کمی مرتب تر کردم و برای بار چهارم تماس خشایار را رد زدم. مهرنگار از دیشب جلوی چشمم آفتابی نشده بود. آنقدر تهدیدم کارساز بود که شبانه بار و بندیلش را جمع کرده و گریخته بود. تنها من مانده بودم و اسما که هنوز در اتاقش بود. و مرد مرموزی که هنوز بیهوش بود! با فکر به اوضاعش نگرانش شدم. تخت را دور زدم که از طریق لبتاپ و دوربین های مداربسته ی اتاق جراحی وضعیتش را چک کنم که با دیدن دوربین خاموش و صفحه ی تاریک لبتاپ لحظه ای نبضم نزد! با لب های بهم
فشرده از خشم قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. مردک دیوانه دوربین ها را از کار انداخته بود! نفس زنان تا اتاق جراحی دویدم تمام نیروی تنم را در پاهایم جمع کرده بودم می دویدم از پیچ دوم پذیرایی که گذشتم سر خوردم اما درست در چند سانتی متری برخورد با زمین تعادلم را حفظ کردم و با کمری خمیده به دویدن ادامه دادم آنقدر سرگرم آماده شدن برای ملاقات با زکریا بودم که اصلا متوجه زمان نشده بودم حالا از شدت شوک نمی دانستم که باید چه کنم ذهنم مثل همیشه در مواقع حساس از کار افتاده بود. فقط می دویدم که خودم را به مرد زندانی شده در اتاق جراحی برسانم…