دانلود رمان دل های بی قواره از نیلوفر قنبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک روحانی همسر بسیار زیبایی داره. اما مهرگان خوشبخت نیست. چرا؟ چون همسرش راز بزرگ و مخوفی داره که زندگیش رو بر باد میده…
خلاصه رمان دل های بی قواره
یک دستش را بالا برد و یقه ی پسر را سفت چسبید و دست دیگرش مشت کرده، آماده برای کوبیدن توی صورت پسر موبور بود. پسر موبور قرتی، خندهای بد موقع کرد. ردیف دندان های مرتبش او را جری تر می کرد مشتش را مستقیم روی دندان های او بزند و او را از ریخت و قیافه بیندازد. تعداد زیادی از دختر و پسرهای دانشجو دورشان جمع شده بودند. بد وقتی بود شاید. پنج دقیقه ای مانده بود به شروع کلاس بعد از ناهار. محوطه شلوغ بود و دسته ی بزرگی از دانشجوها مشتاق بودند بدانند دعوا سر چیست.
پسر موبور صدایش را بلند کرد: “اون مشتو بزن تو دهن خودت که دختر مردمو با لش بازیات بی آبرو کردی. بزن تو چشمت که از بس هیزه که دیگه هیچ دختری جرات نمی کنه پاشو بذاره تو این دانشگاه. بزن تو اون دماغ خوش ترکیبت که باز بو نکشه راه بیفته دنبال زنای مردم”. دندان ها ی کلید شده اش را نشان پسر داد. صدایی از پشت گوشش اکو شد توی ذهنش: “نکن! بدبخت میشیم پسر ولش کن! تو رو خدا بس کن”! اما لبخند کج و پوزخند پسر موبور نگذاشت تمنای رفیقش را گوش کند.
مشت را محکم تو ی صورت پسر موبور زد. خون از بینی او توی هوا پاشید. گوشه ی لبش پاره شد و نتوانست روی پا بماند. دومین ضربه روی شکمش باعث شد آخی جگرخراش بگوید و درست و حسابی روی زمین پخش و پلا شود. صدا ی همهمه ی دانشجوها بلند شد. “ولش کن دیوونه. آش و لاشش کردی”! “بابا جمع کن چه خبره معرکه راه انداختی”! “اوه اوه عجب خونی میاد از دماغش”! کسی از بین جمع دوید سمت پسر موبور. “پژمان”! صدایی از همان نزدیکی بیرون حلقه ی دانشجوها شنیده شد. صدایی که شب یه ناقوس مرگ بود برا ی او…